درچشمانت زندگی را می بینم
درلحن صدایت عشق را
دستانت آرامش را می نوازد
شانه هایت امنیت را
ناباورانه برسرجاده اعتماد چه بی اعتماد ایستاده ام
باورهایم شکسته اند
چیزی برای باتو بودن باقی نمانده است
احساس ها که میمیرند
شعرها هم فراموش می شوند
روح زندگی به خواب مرگ میرود
می ماند یک جسم ازجنس سنگ
سخت ، بی هیچ انعطافی
زندگی میشود روزمرگی
با هزارجان کندن صبح را به شب و شب را به صبح پیوند می زنی
فقط گاهی
نسیمی ازخاطرات احساس بی جانت را می نوازد
ولبخندی محو صورتت را زیباترنقش میزند
کاش بازهم جوانه های احساس
درقلبت سبزشوند
کاش کسی بیاید
کسی ازجنس عشق
ازاین خواب مرگ بیدارت کند
بگوید تو برای من زندگی هستی و جان دوباره به زندگیت دهد