عشقـــ امــروز را چشــیده ام دلبنـــــدم ؟؟ طعــمـ کشکـــــ میــدهنـــــد !! عــشــقــ هـــایـــ امــــــروزیــ ســراپــا ادعـــاینـــد گــلــ مـــنـ !! فــرهــاد هــمــ اگــر بـــود،بجــایــ کــنــدنـــــ بــیــســتــونـــ ،مـــــخ مــیـــزد احــتــمـــــــالا!! شـــیـــریــنـــ هــمــ دگـــر شــیـــریـــنــ نبـــود!! دیــگــر صــدایــ تــیــشـــهــ نــمــپــیــچــیــد در شهــــــر ...!! احــمــــــالا بــوقــ اشـــغـــال تلــفنــ همـــراهشــ را گــوش میـــکرد !! طــفـــلکــ عــشـــقـــ ... !! چــقــدر زجـــر مــیــکــشــد از ایــنــ شــیـــریــنــ و فـــرهـــاد هـــایــ قـــــلابیـــــ...!!
من اونی ام که تو سخت ترین لحظه های خیلیا حضور داشت ... اما هیچ وقت ... هیشکی ... حتی تو خوش ترین لحظه هاش باهاش نبود ! من اونی ام که تنهاس !!! اون قدر تنها که بعضی وقتا از فرط بی کسی با خودش حرف می زنه ... من اون بند کفشی ام که همراه خیلیا بود اما حتی یه نفرم پایبندش نبود !!! ... همونی که ناز خیلیا رو کشید اما حتی یه نفر هم نازکش نداشت ! کسی که دلدار خیلیا بود اما واسه هیشکی دلبری نکرد ! من اون جیرجیرکی ام که صداش سکوت شب خیلیا رو شکست اما هیچکس حتی متوجه بودنش نشد ... کسی که فقط هست و انگار برای هیچ کس نیست !!! کسی که دلیل غم هیچ کس نشد اما همه اشکشو درآوردن ... آره ... من ... منم ...تنهایی ...
دیروز...ازاینکه به رستوران گرونقیمت و باکلاس دعوت شده بود دل تو دلش نبود..کلی برای رسیدن این روز واینکه چی بگه وچطوری برخورد کنه تمرین کرده بود..موقع صرف شام چشمش مدام به ساعت زیبا و شیکش بود ..با خودش گفت وای چه تیپی..چه قیافه ای..خدایا یعنی من هنوز خوابم..که ناگهان برای چندمین بار پیام برای گوشیش اومد..پس کی میای؟ من توی بیمارستانم ..بچه رو بستری کردند..همسرش بود که وقتی رد تماس زده بود برای چندمین بار پیام فرستاده بود..بهش گفت این کیه؟چرا جواب نمیدی؟..کمی خودشو جمع وجور کرد وباخونسردی گفت: هیچی یکی از دوستامه داره سر به سرم میزاره..و گوشی را خاموش کردو به صحبتشون ادامه دادند..الان چند وقتیه خبری ازش نیست ..دیگه نه جواب میده ونه پیداش میشه..با کلی بدبختی خودشو رسوند به اولین محل قرار شومشون..از پشت شیشه داخل رستوران رو نگاهی انداخت وآهی عمیق کشید..از صدای آهش نوزاد داخل شکمش تکونی خورد..دستشو روی شکمش گذاشت وگفت : طفلک بیچاره کجا داری میای؟..با اسم کدوم پدر برات شناسنامه بگیرم؟ ..بازهم بهش زنگ زد..با تلخی جواب داد: چی میگی بگو ..فقط شب منوخراب نکن..یه پری الان روبه روم نشسته..تازه ازآب گرفتمش..باگریه گفت که این بچه تکلیفش..نذاشت حرفش تموم بشه..با بی تفاوتی گفت: به من چه..برو با اسم هرکی که دوست داری براش شناسنامه بگیر وبراش پدر پیداکن..یکباردیگه مزاحمم بشی که گوشی رو قطع کرد..با خودش گفت : منم یه روز پریش بودم..حالا کجا برم؟ چیکارکنم؟..جواب خونوادمو چی بدم؟..سوز سرماو تاریکی شب توان فکرکردن رو ازش گرفته بود..رفت کنارپل عابر پیاده..باخودش گفت : فقط مرگ میتونه مشکلمو حل کنه و خودشو آماده پرتاب کرد..ناگهان احساس کرد دستانی از پشت سر نگهش داشته..اورا به آرامش دعوت کردو گفت بیا باهم حرف بزنیم..چرا میخواستی اینکار رو بکنی..دختر مستاصل وبی قرار شروع به گفتن شرح حالش کرد...امروز...حلقه ای رو داخل انگشتش انداخت ودستاشو توی دستش گرفت وبا تمام احساسش گفت: از امروز من تا آخر دنیابرای همیشه با تو وفرزندمون خواهم موند..مطمئن باش حتی یک روزهم ازت جدا نخواهم شد...و کودک چه بیگناه ومظلومانه لبخند میزد...